توقیف یک نشریه در قم
توقیف یک نشریه در قم
این چند روز میخواستم درباره حکمی که از این شهر صادر شد درباره مهدورالدم بودن و واجب القتل بودن روزنامهنگار باکویی و مدیرمسئول نشریهای که وی در آن مطلب مینوشت. یارای نوشتن نبود، ببینی که یکی را بکشند بدون آنکه اتهامش در دادگاهی به اثبات رسیده باشد، آن هم به خاطر یک نوشته که نمیدانم چیست، حداقل این را میدانم که نوشته را باید با نوشته پاسخ داد. میخواستم بنویسم چیزی اما ننوشتم که اگر دستشان به آنها نرسید که امیدوارم نرسد، ما را به نیابت از آنها دچار خون هدری نشناسند، فعلا که اینجا کارها پر و پایه درست و حسابی نداره!
امشب اما دیدم خون نشریهای هدر شد، ده و نیم یازده شب بود مدیرمسئول گویه زنگ زد، تعجب کردم آخه غروب آمده بود پیشم. گفت زنگ زده خبر جدید بدهد، گفتم حتما شکایت جدید است. گفت: "گویه" توقیف شد. دهانم از تعجب واماند، هیئت نظارت بر مطبوعات یا شاید بهتر باشد اسمش را فعلا بگذاریم هیئت نظارت بر توقیف مطبوعات رای به توقیفش داد. از دو سه هفته پیش در جریانش قرار گرفته بودم، پرونده را فرستاده بودند هیئت نظارت راجع به یک مطلب درباره انتخابات خبرگان. یعنی آستانه تحمل آقایان اینقدر پایین آمده؟ بعد از آن همه رایزنی که کردند فکر میکردم با تاخیر به رسیدگی هیئت نظارت به یک اخطار بسنده کند. آخر ظاهرا همان مطلب که منجر به توقیفش شد، در دادگستری در دست رسیدگی است. امروز هم "دریاباری" مدیرمسئولش بازپرسی شده، به اتهام تشویش اذهان عمومی و جریحهدار نمودن عفت عمومی بازپرسی شده. اما جالبه که صبح بازپرسی، شب خبر توقیف، حتما فردا به خاطر همان مطلب یک پرونده دیگر، اصلا لازم هم نیست کار از منطق خاصی پیروی کند. همان که بفهمند همه که تحملی وجود ندارد، کافی است. امشب فهمیدم چه خر دولوکسی هستم با این خوش بینیام. این چند وقته هم امید میدادم که توقیفشان نمیکنند هم دادگستری را میگفتم چیزی نیست، استدلالم بد نبود میگفتم حالا روی نشریات سراسری و تاثیرگزاریاش حساساند، نشریات محلی چه؟ یکی نبود بگه خر دویست لوکسی تو وقتی میبینی وبلاگها را تحمل نمیکنند توقع داری نشریه چاپی را تحمل کنند؟ البته به مدیرمسئولاش گفتم وقتی با شماها که سالهای سال به این حکومت خدمت کردید چنین میکنند، ماها باید روزی هزاران سجده شکر بجا آوریم که لااقل نفس میتوانیم بکشیم!
این دو سه هفته عجیب حالم گرفته بود، یاد یکی دو سه ساله اخیر افتادم حافظه ما هم عین دیانت و سیاست ما بیش از این جواب نمیدهد، کم آورده، سر میز قمار بود، اتفاقا همین نشریه، آن هم زمانی که قمارها باخته بودم؛ چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. پیشنهاد کرده بود که گویه را دربیاورم آخه با تیم قبلیشان کار میکردم. آنهم درست بعد جریان نقشینه بود که هنوز پروندههاش باز بود. از نظر مالی که المفلس فی امان الله که هیچ، چند میلیونی بدهکار بودم. سه جا کار میکردم تا صافش کنم. صبح تا شب دو جا، طراحی جلد و پوستر و صفحه بندی و آپدیت سایت میکردم، هفتهای سه شب هم یکی از هفتهنامهها صفحه بندشان رفته بود تهران و ما هم طبق معمول باید یار در راه ماندگان باشیم و هر کجا لنگ بزنه چون آچار فرانسه ظاهر شویم، دوباره تنظیم خبر و دست بردن تو گزارش و گاهی یادداشت و شیطنتهای پیرامونی، آخه میدونی ما انگار نافمان را به این چیزها بریدهاند، چاه مستراح هم که در بریزم آخرش باید خبرش را تنظیم کنم و یک گزارش پیرامونش بنویسم وغیره! خوب میدونی اسم دفتر نشریه که میاد پاهای آدم شل میشه، حالا میخواهد تخلیه چاه باشد یا تنظیم خبر و گزارش، همهاش برایم ارزشمنده. بگذریم طبق روال سابق که همه را شبکار کردیم، تا دمدمهای صبح بودیم، یک روز هم که بیست و چهار ساعته اگر بیشتر نمیکشید. اینه که آخرهای هفته تو مایههای جنازه بودم. آن دو سه روز دیگر هم تا نصفه شب میآمدم روی اینترنت و بعضی وقتها تو وبلاگ قبلیتریه تو پرشین بلاگ که چند وقتی دیگه به روز نمیشد و ولش کردم یک اراجیفی مینوشتم. چهار ماهی طول کشید نه میتونستم بگم نه، نه دلم راضی میشد بگم آره. گرچه نقشههای خوبی برایش کشیده بودم و حتی توی ذهنم بخشی از مطالب چهار شماره اول را بسته بودم و حتی تیترهای یکاش را هم در نظر گرفتهبودم، طرحی که برایش داشتم یک نشریه که بخشیاش میتوان گفت آموزشی بود در زمینه حقوق بشر، آخه قرار بود برای مجوز سراسری اقدام کنه و مهم نبود کیفیتش چقدر پایین باشه، مهم آن بود شاید به آنها که همه امکاناتش را داشتند بر میخورد که از قم یک نشریه در زمینه حقوق بشر منتشر میشه و آنها در خواب سنگیناند. البته راجع به محتوا با مدیرمسئولاش صحبت نکردیم ولی بعید میدانم که با من مخالفت میکرد، آخه تا حدودی قبول داره که پیرهن و بعضی جاهامون توی این کار پاره شده و به این زودیها گزگ دست کسی نمیدم. ولی خوب بین دو راهی بودم. از یک طرف خودم که حتی اعتبار هم برایم توی چاپخانهها و لیتوگرافی که با آنها کار میکردم نمانده بود آخه بعضی دوستان بامعرفت خوش حساب پول کارهایی که فرستادهبودم را پرداخت نکرده بودند و حتی با خودم هم حاضر نبودند دیگر اعتباری کار کنند، به قول معروف اینجا هم به آتش بقیه سوختیم. از طرف دیگر حاضر بودم اگر کسی دو، سه میلیون هم سرمایهگذاری کند، آن را دربیاورم ولی نگران توقیفش بودم. دلم نمیآید یک نشریه را به جوخه اعدام بسپرم و دلم نمیآمد من جانش را به خطر بیندازم، آخه قبلش هم جریانی پیش آمده بود که احساس میکردم دوست ندارند در این کار باشم و همین بیشتر نگرانم میکرد. خلاصه چهارماه مثل دائم الخمرها که بادهشان را از دستشان بگیری، یا مثل عاشق و معشوقی که چشمها و دهانشان را ببندی و در یک متری هم به دیوار ببندی، چهار ماه کلنجار رفتم و آخرش هم به معشوقه نرسیدم.
حالا که نگاه میکنم میبینم چه آن موقع و آن طور میبستند و چه این موقع و این طور، اصل این است که ظاهرا هیچ چیز را تحمل نمیکنند، حالا پشیمان شدم، حالا که نقل بستن است خوب آدم یک شماره هم شده پرملات منتشر کند، حرفش را بزند، حداقل جگر آدم که خنک میشود.
التبه چون با این تیمی که کار میکردند دو سه شمارهاش بیشتر به دستم نرسیده و نمیتوانم راجع به محتوایش قضاوت کنم اما در مجموع نزدیک به کروبی بود و اصلاح طلبان. ولی چند سال پیش را یادم میآید، روزها و شبهایی که برایش خبر تنظیم میکردم، گزارش تهیه میکردم، یادداشت مینوشتم، صفحاتش را ویراستاری میکردم، حتی صفحههایش را میبستم و خلاصه توش زندگی کردم. این نشریه هم بالاخره زمانی بچه ما هم بود. باز دلم گرفته...
نوشته شده توسط: حامد متقی د
http://hamedmottaghi.blogspot.com/2006/12/blog-post.htmlر ساعت 4:08 PM